پانیذ پانیذ ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

پانیذ مامان

امروز بعد از سالها دوباره تصمیم گرفتم بیام سراغ وبلاگ پانیذ جون امیدوارم بتونم ادامه بدم

تولد دو سالگی پانیذ

بالا خره موفق شدم عکساتو تو وبت بگذارم امسال حال خوبی نداشتم برای همین نتونستم که برات کیک سفارش بدم برای همین آماده خریدم که خیلی باب دلم نبود ولی اشکال نداره سال دیگه جبران میکنم ...
19 بهمن 1391

بدون عنوان

  نمیدونم چرا دوست داشتم این عکس رو داشته باشم . شاید به خاطر ........................................ ...
5 بهمن 1391

نصایح پدرانه...

روزی پدری هنگام مرگ فرزندش را فراخواند و گفت فرزندم تو را چهار وصیت دارم و امیدوارم که در زندگی به این چهار توجه کنی. اول اینکه اگر خواستی ملکی بفروشی ابتدا دستی به سرو وریش بکش و بعد بفروش دوم اینکه اگر خواستی با فاحشه ای همبستر شوی سعی کن صبح زود به نزدش بروی سوم اینکه اگر خواستی قمار بازی کنی سعی کن با بزرگترین قمار باز شهر بازی کنی چهارم اینکه اگر خواستی سیگار یا افیونی شروع کنی با آدم بزرگسالی شروع کن. مدتی پس از مرگ پدر او تصمیم گرفت خانه پدری که تنها ارث پدرش بود را بفروشد پس به نصیحت پدرش عمل کرد و آن ملک را با زحمت فراوان سروسامان داد پس از اتمام کار دید خانه بسیار زیبا شده و حیف است که بفروشد پس منصرف شد. مدتی بعد خواست با فاح...
5 بهمن 1391

خدارو شکر...

  خدا را شکر که تمام شب صدای خُرخُر شوهرم را می شنوم این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است. خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم. خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع کنم. این یعنی در میان دوستانم بوده ام. خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم. خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم. این یعنی من خانه ای دارم. خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم. این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن. خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این ی...
5 بهمن 1391

برای تو که عزیزترینی

گفته بودی برایت چیزی بنویسم چیزی نمی نویسم ! چشم هایم را که بخوانی برای ســـــــــــال ها از تو نوشتن کافی است . . .  
5 بهمن 1391